از صبح دریا صدایم میزد،به هر بهانه ایی بود چهل دیقه پیاده روی و عکس های خوش سایه و نور از اخوی جونیور را با سنگینی کوله پشتی را به جان خریدم و خودم را به لب هایش رساندم، همان هایی که همه کلی عکس های یادگاری همراهش دارند ماه کامل است، طبق معمول صدایم میزند، مصادف شده با اخرین سه شنبه ی سال شمسی، مصاذف شده با روز پدر، با اخرین روز سال نسیم هیاهو کنان از سمت دریا میوزد ولی همچنان نسیم است، پوستت را نمی گزد. دوست دارم به کنج احساساتم بخزم و کمی عاشقی کنم. نمی‌شود! انگار سال هاست دفن شده با ماسه ها، بگذریم از همه ی این ها کتاب می خوانم، دنیایش جادویی ست پر است از داستان های دخترکی زبردست، که نقال داستان هایی است اشنا. روزی که اتوسا برایم از لابلای کتاب های کتابفروشی انتخابش کرد نیم نگاهی کرد و گفت که نثرش شبیه خودته! الان که می خانمش مصداق حرفش را احساس میکنم، همه ی آنهایی که چشم هایشان می خندد، در نگاهشان زار دارند، جادویی ابی، که منحصر به فردشان می‌کند، که باعث می شود کتابی شوند برای خاندن، دلم نمیلرزد، قلبم چرا تحمل هیاهو ندارد، از تیرماه که خراب شد دیگر درست نمیتپد، خون در بطن چپ برای لحظاتی جمع می شود و همین شد که جمع گریز شدم، همین شد که می نویسم، دوباره آرام آرام ، همراه هیاهوی نسیمی که از سمت دریا می کرد آن هم در شبی که ماه بدر است و مصادف شده با اخرین چهارشنبه ی سال شمسی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها