یکی از بی دغدغه ترین تاسوعا عاشورا های زندگیم را امروز و دیروز تجربه کردم. خیلی آرام و به دور از هیاهوی متظاهرانه ی آنهایی که به رسم اجدادشان عزاراداری می کنند که بلکه حسین شفاعتشان کند.

بخدا اگر که حسین شفاعت بی خردان را بکند، بخدا که این بی دینی و معصیت گوش این ناآگاهان از خدا بی خبر را کر کرده که نمی شنوند ضجه های این هستی ناامید را.

باران می بارد، لااقل این خودش یک نشانه است که هنوز دل ابرها از ما سیر نشده. همین خودش یک دلیل که به رسم مادربزرگ ها دست هایمان را به سوی اسمان ببریم و خدا را بابت نعمت هایش شکر کنیم. همین شکر کردن ها هم کلیشه ایست. همین عرض ارادت ها. همه آش از ترس است و زمانی که جماعتی کاری را از سر ترس انجام دهند باید به حالشان گریست .

بیزارم از این مملکت سو و شون. بیزارم از هر روز بیدار شدن در مملکتی که مدام در پی راهی برای فرار یا کلمه ایی برای فحاشی به نا بلدی های مدیرانش هستم. دلم میخواهد برم و رها شوم از بی خردی.ای کاش که اصلا به این دنیا نمی آمدم این جمله را برای بار صدم تکرار کردم و برای بار اول نوشتم . چه ناعادلانه به ستیز با خود بر خواسته ام. با خود وفادار می مانم آیا؟ یا راهی سهل تر اختیار میکنم. به این فکر می کنم که رشته ی زندگیم را سالهاست که آهسته آهسته به دور دست هایم پیچیده ام، زخم هایم نمی گذراند که رهایش کنم.

باران خیلی دور به سقف شیشه ای حیاط خلوت زندانی که برای دیوارهایش ماهی دو میلیون میپردازم تا آرامشی نسبی داشته باشم بر خورد می کند، فکر اینکه لباس هایم زیر باران اسیدی روی بام مانده است از نوشتن پرتم می کند. هوا نیست. خودم را لابلای تنهاییم پنهان کرده ام تا شعله های خشمم دامن کسی را نگیرد.  تاسوعا عاشورای به این بی سر خری؟ خودش جای شکر دارد.


غرق در نفرتم. این بار در متن اصلی مینویسمش. نفسم را بریده.بریده.


مشخصات

آخرین جستجو ها