خاطرات یک قد بلند????



وقتی نور را خوب می شناسی میتوانی از تاریکی بنویسی،می شوی پیامبر تاریکی،میخزی در کنج آرامشت، اخر تاریکی اصلا بد نیست، همین نور باعث شد که زیبایی و زشتی پدید اید، همین نور ارزش لمس کردن ها و قدردانی ها را کم کرد؛ اصلا تاریکی خیلی هم خوب است، بدون نور نمیفهمی چقدر اتاقت کوچک است، چقدر پیر شده ایی، یا چقدر  چین و چروک به پوست صورتت اضافه شده، اصلا کوری!؟ یا فقط نمیبینی در تاریکی وقت  را داری که به دلتنگی ها و دلبستگی هایت رجوع کنی، دلت تنگ شود برای احساسات در پس سر مانده ی روشنایی هایت.


پ.ن

سال دارد تمام می شود و من، دلم برای هیچ یک از روزهای گذشته نمیتپد.


بهار ها و تابستان های زیادی آمدند و رفتند، اب بازی های حیاط خانه ی مادربزرگ و بستنی های زعفرانی های ان طرف خیابان. همه از فرشته دختر بچه ایی جسور و در پی تجربه می ساخت. از دید و نگاه دیگران خطر می کرد، خودش ولی، حساب کتاب همه ی کارهایش را داشت شب ها قبل از آنکه بخابد چشمانش را می بست و رویاهایش را نقاشی می کرد. در جواب موضوع انشای هفته ی اول بازگشایی مدرسه چهار پنج صفحه مینوشت و وقتی میپرسیدند می خواهی چه کاره شوی هیچ نمی دانست

نمیدانست که زندگی برایش مدیریت از نوع بازرگانی که اصلا چشم داشتی به تصاحبش نداشت رقم می زند، خلاصه همان شد که بازرگانی خواند و در پی محقق ساختن رویاهایش که نمیفهمید چه ارتباط مستقیمی با مدیریت دارد به دانشگاه رفت. قدش به اندازه ای متمایزکننده بلند بود و کمری باریک داشت، موهایش صاف و اغلب شرابی بود، . بر خلاف تصور عام هیچ عشق دانشگاهی برای خودش دست و پا نکرده بود.

دو ترم از شروع دانشگاهه نگذشته بود که یک روز ماه پری با سبد رخت های شسته شده که زیر بغل زده بود روبرویش ایستاد، هل هلکی و سرسری گفت که ما!!! تصمیم گرفته ایم که باید ازدواج کنی! ما؟ ازدواج کنی! ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر بود و سایه ها وهم انگیز می نمودند! پرسید که چرا به این زودی؟ ماه پری از ایوان فریاد ن گفت: قرار نیست که حالا آنی! شوهر کنی. خواستگار ها می آیند و می روند، حالا کو تا یکی بپسنده! اولین خطی که در فکر فرشته نقش بست اسبی با دندان های سفید و زینی طلایی برای فروش بود، جواب داد که من اسب نیستم که کسی من را بپسنده! و بخره! ویش و وووش کنان از کنارش رد شد، ماه پری

همان شد که گفت، همان کردند که خواستند، خواستگارها یکی یکی آمدند و بالاخره در ۱۲ اسفند سال ۸۵ دخترک پسندیده شد! ۶ فروردین سال بعد به عقد در امد! و زندگی بی عشق در پی پسندیده شدنش شکل گرفت

وقتی ۱ دی سال بعد منتظر تایپ حکم جدایی قانونیش بود، به تمام روزهایی که گذشت نگاه می کرد، به اینکه دیگر نه دختر بچه بود نه پر سر صدا، نه می توانست از درخت خرمالوی بالا برود، نه می توانست پله های دانشکده را دوتا یکی بالا برود، ته دلش اما، خوشحال بود از این رهایی

رهایی از روزهایی که بابت تمام توانایی هایش تحقیر شده بود

مدیریت بازرگانی که روزی با اشتیاق شروعش کرده بود به لیسانسی چسکی در نظر ماه پری در آمد، خودش را در امتداد روزهای نیامده می کشید تا سپری شوند، شدند ، اشرف، خسرو، ماه پری مامان منیر و عمو جنگیز و تک به تک آن ۱۲۷۰ مهمانی که برایشان تک تکشان کارت دعوت نوشته بود و فرستاده بود در غصه ی شب های  فرشته تمام شدند

فرشته بزرگ شد، در ۱۹ سالگی

قرار است فصل جدیدی از زندگیش را برایتان بنویسد.



در اتاق باز شد و گریه کنان از اتاق بیرون دوید. خسرو و ماه پری صدایش زده بودند تا بابت ناراحتی چند روزه اش استنطاقش کنند. به پهنای صورتش اشک میریخت. کاشف به عمل امد که دلش نمی خواهد مایوی سبز رنگی را که سه تا تابستان قبل هم به تن کرده بود این تابستان هم برای استخر بپوشد. ماه پری با ظرافت به قد و اندازه اش برای دخترش که تره تره قد می کشید می افزود و اندازه اش می کرد. ان تابستان خسرو از اسپانیا برایش یک مایوی فسفری که سوغات فرنگ بودن از سر و رویش می بارید برایش آورد تا یکی یک دانه اش دیگر گریه نکند. فرشته از همان وقت ها دستش امد که اگر صبر کند خسرو برایش بهترین ها را فراهم می کند.و فقط باید صبر می کرد

یک صبح جمعه ی اوایل بهار بود که کنار بخاری قهوه ای رنگ پلار دراز کشیده بود، مادرش با حوله ایی که به سرش پیجیده بود از حمام بیرون امد. خسرو به یمن پدر شدن دوباره اش بوسیدش و این خبر سه تا شدنشان تن و جان فرشته را لرزاند. افکارش مثل برق و باد از پس ذهنش می گذشت. ما که اتاق نداریم، اصلا معلوم نیست دختر است یا پسر، همه دوتایی هستند چرا ما سه تایی باشیم، قرار است غذایمان را. بخورد؟ اگر به اسباب بازی هایم دست بزند چه؟ 

محمد حسن به دنیا امد، وسط برف باران سال ۷۴، جای هیچ کس را هم تنگ نکرد. اشرف همیشه داستان ان روز را طوری تعریف می کند انگار که خسرو همین یک فرزند را ان هم بعد از ۱۲ سال نازایی همسرش پیدا کرده بود . بدنیا امد و شد تمام وجود فرشته، بازی می کردند، غذا خوردنش معضلی بود که حل نمی شد

کمی قبل از دو سالگی محمد حسن خانه ایی جدید که خریده بودند و از نو ساخته بودند اماده شد. هجرت از خانه ی قدیمی به این یکی که از دوتای قبلی بزرگ تر بود. اول آذرماه ۷۶ سرویس بادنجانی مدرسه درب منزل متروکه پیاده اش کرد و کلید انداخت و وارد شد. مادر بزرگش تنها عضو به جا مانده از گذشته بود، فرشته را با خود به خانه ی جدید که شلوغ پلوغ و درهم برهم بود آورد

ساخت و سازش را مهندسی به نام انجام داده بود، ماه پری از اینکه بخاطر مسایل مالی نتوانسته بودند موتور خانه و شوفاژ داشته باشند می نالید، البته بی نوا حق هم داشت. عین بیست و یک سال بعد زمستان که پایشان را روی زمین می گذاشتند تمام ستون فقراتشان از سرما تیر می کشید. اشرف تمام اشپزخانه را به سبک خانه اش چید. و همه به ان هم عادت کردند! عادت هایی که همیشه ذهن دختر بچه ی در حال رشد و بزرگ شدند را شدیدا می آزرد


ادامه دارد.


می خواهم برایتان قصه بگویم، قصه ایی از فراز و نشیب، عشق و نفرت و در یک کلام زندگی،زندگی دخترکی هراسان، در پی یادگیری و کشف دنیا


اولین خاطراتش بر میگردد به سه سالگیش، چند خاطره‌ی کمرنگ هم از قبل ترش دارد که زیاد شفاف نیست، یادش می اید که کنار نرده های راه پله ی قهوه ای کمرنگ منزل مادربزرگش می ایستاد و با استیصال عمه ی کوچکش را صدا میزد تا او را برای تاب بازی به حیاط ببرد. بعد از آن دو سه صحنه ی دیگر، جعبه ی اسباب بازی هایش که کمتر دیده بود، و اسباب کشی از خانه ایی بزرگ که فقط صاحب اتاق خاب کوچکی از آن بودند….

دیگر چیزی ندارد از آن روزها، تا خاطراتی پیوسته از خانه ایی کوچک، پدرش خسرو با سبیل و سری پر مو، مادرش ماه پری با موهایی همیشه بیگودی بسته و مش دار، بیشتر اوقات در اشپزخانه پیدایش میکرد، بعد میدود و به تنها اتاق ال مانند کنار اشپزخانه می خزید، شناسنامه ی پدرش را از کشوی عسلی دور افتاده از کنار تخت می ربود و زیر کاناپه ی مبلمان جهیزیه ی ماه پری پنهان می شد، یواشکی لای کتابچه ی کوچک را که نمیدانست دقیقا چه کاربردی دارد باز میکرد و اشک میریخت، که چه می شود اگر نباشی، چه اتفاقی برایم می افتد اگر روزی کنارم نباشی…. 


اسمش فرشته است، دو برادر کوچکتر دارد فریدون و محمدحسن، یکی در خاطرات کودکیش پر رنگ است و دیگری هنوز در این جهان بیدار نشده. فریدون پسر بچه ی ابزیرکاه و قلدری است که وقتی دسته گلی به اب می دهد قهر می‌کند و در باریک ترین فضای ممکن خودش را جا می‌دهد، با عالم و دنیا مشکل دارد و علت تمام کارهای عقب افتاده ش را در دنیای بیرون جست وجو می کند. فرشته با گوشه ی اینه ایی قدیمی سرش را شکست و بعد زیر تخت پنهان شد، از همان روزها کینه آش را به دل گرفته است و باهم حرفی نمی زنند.

فرشته دختر بچه ی تخسی که از دیوار راست بالا می رود و روی درخت می خابد، در میان نوه ها شیطنت ش بی اندازه است، به قول خاله آش سر گوشش می جنبد. آن هم در سه سالگی!!! چنین کشف بزرگی زمانی بدست امد که فرشته روی پای اقا رضا راننده ی دایی مرتضی نشسته بوده و دختر بچه ابراز علاقه ایی کودکانه به رضا می کند، پرده برداری از این راز عاشقانه ی کودکی سه ساله و مردی چهل ساله از گوش های تیز خاله آش اشرف پنهان نماند و گزکی شد بر سر زبانش تا ماه پری را تا هیجده سالگی دخترش فرشته بیازارد.

چند سالی می شود که از خانه ی کوچک تک اتاق با باغچه ی باریک تاج خروسی ها به این یکی که بزرگ‌تر است و دو طبقه اسباب کشی کرده اند، درخت پرتقال حیاط خانه عین شش سال پرتقال نداد. ماه پری حوض دو طبقه ی ماهی ها را هر دو سه روز یکبار با چاقوی زنجانی دسته چوبی جرم گیری می کرد و به عالم و دنیا لعن و نفرین می فرستاد که چرا شده است زن خانه ای که علاوه بر دو توله سگ زبان نفهم ، ماهی و گل شب بو و کلی کفتر و پرنده ی دیگر هم دارد

فرشته اما این چیزها حالیش نبود، به دنبال پری های کوچک که چند مدتی در عالم خود می دید میدوید…. رقص

بعضی وقت ها باید پاییز را از پایین شروع کرد

از شوش، مولوی، پانزده خرداد و سی تیر.

آبان است و دلم برای قدم زدن پاییز پر میکشد،

توفیق اجباری رفتن به آگاهی شاپور و ترس و وحشت شور انگیز محیطی به آن امنیتی برایم خوشایند بود.

همین که وصله ای ناجور بر پهنه ی رعب اور در و دیوار و محیط نظامیش بودم نظرم را جلب کرد، پسر یکی را کشته بودند، موهای آن دیگری را تراشیده بودند، مهربان و خشک بودند، محیطش به کفایت آزار دهنده و کم نور بود. بزرگ و یکدست زیر نور مهتابی های کم سو.

با لبخندی خشک و ماسیده بر لبانشان پاسخت را می دادند، سربازها هم از ترس بالا دستی ها نفر بعدی را از روی کفش هایش می پذیرفتند،


قدم زدن خیابان ها، شاید برای آخرین بار

فکر میکنم که شاید دلم برایش تنگ شود، پاییز تهران را، نمیدانم.

شلوغی و بی نظمیش

فقر و بوی تن های حمام نکرده

نگاه های رهگذران و ارامش عجیبی که آسفالت خیابان های جنوب تهران دارد،  خیلی خوب و دوست داشتنی است، بماند که از عصمت و طهارت تا کیف و جیبت را باید مراقب کنی که نبرند، اما باورم اینست که پس نگاه ها، آجرهای ترمیم نشده ی دیوارها، دود و شلوغیش داستان و هیاهو نهفته است ، همه چیزش حرف دارد، شعور و بینش روزهایی که زندگی بر آن گذشته است.


رستوران مسلم و خط طویل و‌باریک نوبت دهی تا بالای پله های برعکسش، وقتی از دخترک‌ روبرو‌ پرسیدم که منتظر کسی است نگاهی به دستانش کردم و فکر کردم که شاید غذا از گلویم پایین نرود، دو سه بار که لبخند زد و کی نگاهم کرد مهربانی آش را پذیرفتم، چلو ماهیچه اش را تعارف زد و پس از تشکر من مشغول خوردن شد.

از همین لوکیشن که نشسته ام به راحتی می‌توان یک فیلم سینمایی با ژانر اجتماعی ساخت، 

از مردها و زن های تازه محرم شده گرفته تا دخترک کپل لوسی که جا برای نشستن میخواست. 

هر ‌ ثانیه یکی با صندلیم برخورد می‌کند، و روسریم را می کشد و مجبور می شوم راست و ریسش کنم

خانم بغلی میگوید زشت ولی با نمک است، فکر‌ میکنم مرا می گوید 

خوب شد نمک چاشنی صورتم شد تا کسی نگاهم کند و نظری کارشناسانه بدهد.



پ.ن

باید بیشتر بنویسم


دل نوشت

چقدر حرف هست و من فقط سکوت می کنم،

آمدنت را سکوت کردم، رفتنت را وقتش که برسد آتش خاطرات را در سکوت به نظاره مینشینی.


یکی از بی دغدغه ترین تاسوعا عاشورا های زندگیم را امروز و دیروز تجربه کردم. خیلی آرام و به دور از هیاهوی متظاهرانه ی آنهایی که به رسم اجدادشان عزاراداری می کنند که بلکه حسین شفاعتشان کند.

بخدا اگر که حسین شفاعت بی خردان را بکند، بخدا که این بی دینی و معصیت گوش این ناآگاهان از خدا بی خبر را کر کرده که نمی شنوند ضجه های این هستی ناامید را.

باران می بارد، لااقل این خودش یک نشانه است که هنوز دل ابرها از ما سیر نشده. همین خودش یک دلیل که به رسم مادربزرگ ها دست هایمان را به سوی اسمان ببریم و خدا را بابت نعمت هایش شکر کنیم. همین شکر کردن ها هم کلیشه ایست. همین عرض ارادت ها. همه آش از ترس است و زمانی که جماعتی کاری را از سر ترس انجام دهند باید به حالشان گریست .

بیزارم از این مملکت سو و شون. بیزارم از هر روز بیدار شدن در مملکتی که مدام در پی راهی برای فرار یا کلمه ایی برای فحاشی به نا بلدی های مدیرانش هستم. دلم میخواهد برم و رها شوم از بی خردی.ای کاش که اصلا به این دنیا نمی آمدم این جمله را برای بار صدم تکرار کردم و برای بار اول نوشتم . چه ناعادلانه به ستیز با خود بر خواسته ام. با خود وفادار می مانم آیا؟ یا راهی سهل تر اختیار میکنم. به این فکر می کنم که رشته ی زندگیم را سالهاست که آهسته آهسته به دور دست هایم پیچیده ام، زخم هایم نمی گذراند که رهایش کنم.

باران خیلی دور به سقف شیشه ای حیاط خلوت زندانی که برای دیوارهایش ماهی دو میلیون میپردازم تا آرامشی نسبی داشته باشم بر خورد می کند، فکر اینکه لباس هایم زیر باران اسیدی روی بام مانده است از نوشتن پرتم می کند. هوا نیست. خودم را لابلای تنهاییم پنهان کرده ام تا شعله های خشمم دامن کسی را نگیرد.  تاسوعا عاشورای به این بی سر خری؟ خودش جای شکر دارد.


غرق در نفرتم. این بار در متن اصلی مینویسمش. نفسم را بریده.بریده.


خدا رو شکر هر اتفاقی توی این مملکت رخ میده ما مردم واسش یه راه چاره ایی پیدا میکنیم، میخندیم، مسخره میکنیم ، پشت دستمون میزنیم و گاهی نچ نچ میکنیم. متعجبم از اینهمه توهین و بی احترامی بی رحمانه ایی که هرروز متحمل میشیم و خم به ابرو نمیاریم. متعجبم از سیر و سرعت سقوط از هر نظر در این چند ماه اخیر متعجبم از جملاتی که گاه و بی گاه از مردم میشنوم، اینکه گفتن جملاتی مثل اینا ماندنی هستند، اوضاع بدتر میشه، و از همه فاجعه تر ایران تجزیه میشه

الان که چی؟ پیش بینی میکنید؟ 

دارید عقل و اینده نگری‌تون را به رخ هم میکشید تا مثل یه روزی که نشستید و گفتید حالا خوبتون شد؟ برید بازم رای بدید باد به غب غب های صاب مرده تون بندازید و فکر کنید عقل کل هستید؟


متاسفم واسه مردمی که ملت ایران خونده می شن، متاسفم واسه ملتی که هجوم میبرن دلار میخرن تا از بدبختی هم منفعت کسب کنند،

متاسفم واسه خودرو سازی که جنس بی کیفیت را با حداکثر قیمت تو بازار انحصار کامل عرضه میکنه و احمقی که اونو میخره،

نمیخوام تو هوایی نفس بکشم که اینهمه بی شعوری و بی انصافی توش موج میزنه،

نمیخوام تو روزی زندگی کنم که حیوون ها از مردم مملکتم انسان ترند


پ.ن

می تونم مثل قبل هرروز بیرون غذا نخورم

میتونم عطر نخرم یا لوازم ارایش لوکس استفاده نکنم

ولی نمیتونم به متابولیسم بدنم دستور بدم تخمک ازاد نکنه، اسمش استاصاله یا هر چیز، نزدیک سی میلیون زن تو این مملکت هر ۲۶ روز یکبار میشن!


دل نوشت

قلبم امروز بعد از دیدن وضعیت مردم تو فروشگاه شهروند برای همیشه مرد، هم جنس هایی که از شدت ولع نمیدونستم چطور قفسه ها رو خالی کنن و بفکر یه زن دیگه نبودن، اونایی که واسه اقلا سه سال اینده شون پد بهداشتی میخریدن!


"خانواده ای هست مفلوک. کار پدر بدانجا کشیده است که مجبور است طلای مادر بفروشد تا نان سفره فرزندان فراهم آورد و البته بیش از آن را نیز خرج خود کند.

به پدر چه خواهید گفت؟ بیکار؟ مفلس؟ معتاد؟ هر چه خواستید بگویید اما بدانید از چنین مردی بایستی ناامید بود. اگر کسی به فکر نجات چنین خانواده ای باشد، تنها به فرزندان جوان امید خواهد بست.

مادر یعنی وطن. طلا یعنی نفت. پدر یعنی دولت. این ملک پدرانی داشته است که برای حکومت، نه طلای مادر که خود مادر را نیز فرخته اند! در چنین خانواده ای تنها مایه نجات، 

همت فرزندان است. 

از پدر کاری بر نمی آید."

                              از کتاب نفحات نفت


اتفاقات اخیر خبر از اینده ایی شوم و نا معلوم می دهد. رکود ساعتی همه چیز را تخت الشعاع قرار می دهد. فرهنگ و مردم و خانواده ها. نان که سر سفره نیست نگرانی بزرگتری دارم، به این فکر میکنم که جنگ بعدی به چه دلیل رخ خواهد داد.




خداحافظی هل هلکی و تلخی کرد و کلمات اخرش را خیلی دم دستی و بی پروا انتخاب کرد، من مثل تو نیستم، احساس دارم، نمیتونم ادما رو فراموش کنم، شاید از این یه نظر باهم تفاوت داریم” و رفت. کمی روی تخت سر جایم نشستم، وقتش که می‌رسد کلمات در دهانم حبس می شوند، بعد تا سه صبح بیدار می ماهم و به همه ی جملات و پاسیبیلیتی های واکنشی ام فکر میکنم. میتوانستم بگویم جای من نیستی، نبودی آن روزهایی که من هم مثل تو، مثل همه شکستم، بعد تکه هایم را جمع و سالها سر همشان کردم.

پگاه این روزها کمی چاق، لب پر شده و نا هماهنگ است. دلش نمی لرزد، از س لحظاتم حالم بهم می خورد، دلم میخواهد تمام اتفاقات و روزها را یک جا بالا بیاورم و کمی سبک شوم. سایه ام تمام شده، حتی نیمه ی پنهانی م هم مدت هاست نیست. نمیدانم مقصر منم یا نوری که آنقدر مستقیم از بالا می تابد یا که تاریکی

عادت کرده ام نادیده بگیرم، نگاه ها و چراغ ها و اشاره ها را، بی تفاوت و حسرت بر انگیز لباس می پوشم، موهایم را دم اسبی میبندم، بزکی با وسواس می کنم و دانه های عطرم را به همه جا میرسانم، هندز فری م را بر میدارم و پلی لیست مورد علاقه م را تا مقصدی دور یا نزدیک گوش میکنم. شاید خیلی بی تفاوت، شاید هم  با احساس.

پ.ن

چرا تهران در سکوت بی دلیل نشسته است. باطل السحر این دهان بند چیست؟


دل نوشت

پریروز جلوی سینک ظرف هایش را می شست، رفتم و از پشت بغلش کردم، دلم برایش شدید تنگ شده بود.


چه بی تابانه می خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت.
این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله
سردند!
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می جوید .
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند.
بی نجوای انگشتانت
فقط. .
و جهان از هر سلامی خالی است.!

پی نوشتش را اول نوشتم، گاهی حرفی، کلمه ایی، جمله ایی، بویی نگاهی چنان پرت می کند به گذشته که نمی توانی خودت را جمع و جور کنی مثل پرت شدن در دریاست که غرق می شوی و آگاهانه به استقبال مرگ میروی. اما بعد از چند لحظه یادت می افتد که اب است. همان که حیات می دهد، صورت مادرت، چشمان پدرت، دستان دخترت، خاطرات کودکی. همه آش از پیش چشمت می گذرد و همین می‌شود خودت را از ابهام مرگ بالا میکشی
مردادماه می شود تولد پدرجانم مهم ترین اتفاق تابستان است، برایش برنامه ریزی میکنم، یکسال است  تاریخ دیگری هم به دلخوشی تابستانم اضافه شدم، عجیب دلتنگش شده ام، موجود بانمک و دوست داشتنی باورهایم، موهایش را شانه میزدم، محکم میبستم تا جیغ جیغ کنان فرار کند که دردم می اید،. بنظرم ادم ها می آیند که بروند، اما کاش موقع رفتن همراه وسایلشان همه چیز را با خودشان می بردند، مخصوصا خاطرات و لبخند هایشان را کوچک فرفری با نوک پنجه هایش رفت تا به اینده ملحق شود، روز تولدش دو تا قلب وارونه دارد. 

اجتماعی نوشت
زورشان به هیچ کس نرسید، نه به مفسدین اجتماعی، نه اختلاس گران، نه محتکران سکه و ارز و اتومبیل . ون های گشت ارشاد را استارت زدند، اول هفته بیانیه ش را صادر کردند اخر هفته هم برایش حکم بریدند که زندانی دارد اگر زنی، مادری، دختر یا مونثی بد حجاب یا بی حجاب در گرمای ۴۵ درجه این شهر خاکستری در خیابان بود فلان و فلانش می کنیم. باشد که رستگار شوید!

نقد ادبی
خیلی منقطع و آشفته است این نوشته می دانم!

 


از صبح دریا صدایم میزد،به هر بهانه ایی بود چهل دیقه پیاده روی و عکس های خوش سایه و نور از اخوی جونیور را با سنگینی کوله پشتی را به جان خریدم و خودم را به لب هایش رساندم، همان هایی که همه کلی عکس های یادگاری همراهش دارند ماه کامل است، طبق معمول صدایم میزند، مصادف شده با اخرین سه شنبه ی سال شمسی، مصاذف شده با روز پدر، با اخرین روز سال نسیم هیاهو کنان از سمت دریا میوزد ولی همچنان نسیم است، پوستت را نمی گزد. دوست دارم به کنج احساساتم بخزم و کمی عاشقی کنم. نمی‌شود! انگار سال هاست دفن شده با ماسه ها، بگذریم از همه ی این ها کتاب می خوانم، دنیایش جادویی ست پر است از داستان های دخترکی زبردست، که نقال داستان هایی است اشنا. روزی که اتوسا برایم از لابلای کتاب های کتابفروشی انتخابش کرد نیم نگاهی کرد و گفت که نثرش شبیه خودته! الان که می خانمش مصداق حرفش را احساس میکنم، همه ی آنهایی که چشم هایشان می خندد، در نگاهشان زار دارند، جادویی ابی، که منحصر به فردشان می‌کند، که باعث می شود کتابی شوند برای خاندن، دلم نمیلرزد، قلبم چرا تحمل هیاهو ندارد، از تیرماه که خراب شد دیگر درست نمیتپد، خون در بطن چپ برای لحظاتی جمع می شود و همین شد که جمع گریز شدم، همین شد که می نویسم، دوباره آرام آرام ، همراه هیاهوی نسیمی که از سمت دریا می کرد آن هم در شبی که ماه بدر است و مصادف شده با اخرین چهارشنبه ی سال شمسی


از صبح دریا صدایم میزد،به هر بهانه ایی بود چهل دیقه پیاده روی و عکس های خوش سایه و نور از اخوی جونیور را با سنگینی کوله پشتی را به جان خریدم و خودم را به لب هایش رساندم، همان هایی که همه کلی عکس های یادگاری همراهش دارند ماه کامل است، طبق معمول صدایم میزند، مصادف شده با اخرین سه شنبه ی سال شمسی، مصاذف شده با روز پدر، با اخرین روز سال نسیم هیاهو کنان از سمت دریا میوزد ولی همچنان نسیم است، پوستت را نمی گزد. دوست دارم به کنج احساساتم بخزم و کمی عاشقی کنم. نمی‌شود! انگار سال هاست دفن شده با ماسه ها، بگذریم از همه ی این ها کتاب می خوانم، دنیایش جادویی ست پر است از داستان های دخترکی زبردست، که نقال داستان هایی است اشنا. روزی که اتوسا برایم از لابلای کتاب های کتابفروشی انتخابش کرد نیم نگاهی کرد و گفت که نثرش شبیه خودته! الان که می خانمش مصداق حرفش را احساس میکنم، همه ی آنهایی که چشم هایشان می خندد، در نگاهشان زار دارند، جادویی ابی، که منحصر به فردشان می‌کند، که باعث می شود کتابی شوند برای خاندن، دلم نمیلرزد، قلبم چرا تحمل هیاهو ندارد، از تیرماه که خراب شد دیگر درست نمیتپد، خون در بطن چپ برای لحظاتی جمع می شود و همین شد که جمع گریز شدم، همین شد که می نویسم، دوباره آرام آرام ، همراه هیاهوی نسیمی که از سمت دریا میوزد آن هم در شبی که ماه بدر است و مصادف شده با اخرین چهارشنبه ی سال شمسی


Moving to Canada was a sweet, unbelievable dream that one day came true. I was trying hard to achieve it and the moment I felt it in my hand, all the joy and its happiness. Vanished!  I was stuck in a situation with no other options, foreign language, foreign everything because it itself was a foreign dream!

While my fingers are pushing different bottoms to convey most of my thoughts on this virtual diary, I am looking at the beautiful pink stained and foggy sunset outside. It was a terrible year when I was pushing my ass to get along with all the difficulties and made it possible to hit the score for my IELTS exam. Meanwhile I left part of my soul back home with My Father struggling with cancer at that time, could not believe I was trapped in the corner while stretching myself to the truth of looking for glim of hope in the future…

 


از وقتی اومدم فرنگ هزار بار دلم خواسته که بنویسم اما یه چیزی دست و پام رو بست. شاید اون حس بی وطنی و عدم تمایل من به اتقال مطالب به زبانی شیرین اما منزوی در صفحه یی حدید تاریخ. به جهت بهتر کردن دستور زبان خارجکی تصمیم به نوشتن به زبانی بس بیگانه اما بین المللی گرفتم باشد که مورد توجه قرارا گیرد:))

 

 


وقتی نور را خوب می شناسی میتوانی از تاریکی بنویسی، می شوی پیامبر تاریکی، میخزی در کنج آرامشت، اخر تاریکی اصلا بد نیست، همین نور باعث شد که زیبایی و زشتی پدید اید، همین نور ارزش لمس کردن ها و قدردانی ها را کم کرد؛ اصلا تاریکی خیلی هم خوب است، بدون نور نمیفهمی چقدر اتاقت کوچکاست، چقدر پیر شده ایی، یا چقدر چین و چروک به پوست صورتت اضافه شده، اصلا کوری!؟ یا فقط نمیبینی در تاریکی وقت آن را داری که به دلتنگی ها ودلبستگی هایت رجوع کنی، دلت تنگ شود برای احساسات در پس سر مانده ی روشنایی هایت.

 

پ.ن

سال دارد تمام می شود و من، دلم برای هیچ یک از روزهای گذشته نمیتپد.

 

 

 


On the first day of our orientation week I found myself in the sea of foreigners with various nationalities coming from different countries all around the world. I was still obsessed with a lot of conflicts carried on to the new world by my soul resulted in a sentence " I am from Iran, and I am not a terrorist!" Why would a girl wanna say that stupid sentence, perhaps because of all the memories and experience she had…. 
Coming from a country in the center of Middle East, a country with a lot of troubles? Predicaments? Problems?  Made me to think about Just it’s black fluid resources???!!! Oil!
No one ever have thought about the word Oil” like I have, I believe countries with the natural resources are not rich!!! They are fated to teem more and more and windup in a suffering death. I know, too dark!!! But its real and life is nothing but reality, my country has Oil, we are Oil, our destiny is to be Oil, the black fluid Gold” they say! A Black fluid Gold which is made of dead creatures and bodies, buried million years ago deep deep down in the ground, to be extracted one day to start some engines in some countries and to kill more in others, to create more Oil in others… 

Too dark! I know! Like an ink, like a raven, like my peoples’ eyes, like the Kurdish girls’ hair, like all the furrows on the farmers’ hands who still pray every night  for a brighter future!


Moving to Canada was a sweet, unbelievable dream that one day came true. I was trying hard to achieve it and the moment I felt it in my hand, all the joy and its happiness. Vanished!  I was stuck in a situation with no other options, foreign language, foreign everything because it itself was a foreign dream!

While my fingers are pushing different bottoms to convey most of my thoughts on this virtual diary, I am looking at the beautiful pink stained and foggy sunset outside. It was a terrible year when I was pushing my ass to get along with all the difficulties and made it possible to hit the score for my IELTS exam. Meanwhile I left part of my soul back home with My Father struggling with cancer at that time, could not believe I was trapped in the corner while stretching myself to the truth of looking for glim of hope in the future…

 


I was staring at the faded blurred image in the mirror, thinking about how miserable she is and asked myself several times why? Why my life is always engaged with some fool crazy people‼! What should I learn from all these days and stories and when will this end for ever‼! I was Listening to all sorrows and griefs carried every day and moments with me. Then, as the matter of fact I found myself in some, dapple clear parts on the mirror and looked into those Big Dark Brown eyes and figured out why, why it has been always so difficult… The ones who left their homes never scare of being lost, they have a reckless selfhood that makes others feel unstable, Uncomfortable! Having so many rough thorny ambitions, create situations to blow peoples’ egoism away… and finally, one day, the sun will rise from my side and it will long last for ever!

 

P.S

Miss my Mom’s hands, her smell and all those pink butterflies that her presence creates!

 

 


Autumn representing freedom, leaves instead of being purely green can choose to be yellow, red, brown and orange! I lived among all the other colours of my life, The Blue! That Endless logic which makes me strong and immense.
Mankind was born with the first breath, and I, with the most beautiful season of the year.

To distract my mind about news I’ve received within the past 12 hours I was thinking of something good and pleasant memories; It is raining outside, and it reminds me the rainy days of autumn in my country. 

The plenet is on fire! These tiny nanosized zombies attacking people. I can imagine them with the winer ridiculous smile on their faces. While we were worry about how to make the world a worst place to live, Nature was planning an assassination carefully! In its dark damp caves, she created its tiny soldiers which were carried to the surface by the bats! and Booow The enemy was contaminated, and the war has begun in the fatal silence! 

It can be the greatest revenge of nature against the living lives in this century!

The fact was proven! The heritage wasn’t treated well…! 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها